"> ببخشید هواپیماهای ما شهر شما را ویران کردند

ببخشید هواپیماهای ما شهر شما را ویران کردند

ببخشید هواپیماهای ما شهر شما را ویران کردند

ببخشید هواپیماهای ما شهر شما را ویران کردند

نامه ها و اشعار بچه های دنیا به پیرترین پدربزرگ دنیا

ببخشید هواپیماهای ما شهر شما را ویران کردند

به کوشش هیوا مسیح

با نگاهی‌ اجمالی‌ به‌ «ببخشید، هواپیماهای‌ ما شهر شما را ویران‌ کردند» در بدو امر می‌توان‌ دریافت‌ که‌ این‌ کتاب‌ مجموعه‌یی‌ از نامه‌ها و شعرهای‌ بچه‌هایی‌ است‌ که‌ هرکدام‌ بر گوشه‌یی‌ از این‌ کره‌ و در محدوده‌هایی‌ که‌ عندالاقتضا مرز نامیده‌ می‌شود و حد کشورها را از یکدیگر جدا می‌سازد زندگی‌ می‌کنند و البته‌ این‌ نامه‌ها و شعرها همگی‌ برای‌ یک‌ گیرنده‌ نوشته‌ شده‌اند. گیرنده‌یی‌ که‌ پیرترین‌ پدربزرگ‌ دنیاست‌.

با سطری‌ که‌ خود نویسنده‌ آن‌ را در زیر عنوان‌ کتاب‌ نگاشته‌، این‌ نهان‌، عیان‌ می‌شود که‌ خود «مولف‌» نیز با خضوع‌ و خشوعی‌ که‌ حاصل‌ فروتنانگی‌ است‌ بر این‌ معتقد است‌ که‌ کتابش‌ مجموعه‌یی‌ از نامه‌ها و شعرهای‌ بچه‌های‌ دنیا، به‌ پیرترین‌ پدربزرگ‌ دنیا است‌. البته‌ به‌ انضمام‌ نوشته‌یی‌ چند صفحه‌یی‌ با عنوان‌»راز بزرگ».

چند قدمی‌ که‌ از گفته‌ «میلان‌ کوندرا» (بعد از دریافت‌ اعتقاد درونی‌اش‌) بگذریم‌، در می‌یابیم‌ که‌ «ببخشید، هواپیماهای‌ ما شهر شما را ویران‌ کردند» از یک‌ نظرگاه‌، رمانی‌ است‌ که‌ در ۹۱ صفحه‌ نوشته‌ شده‌ است‌. در دل‌ این‌ اثر نوعی‌ خاطره‌نگاری‌ آمیخته‌ با احساسات‌ شعری‌ نهفته‌ است‌ که‌ البته‌ بنابر وجود خط‌ داستانی‌ کتاب‌ می‌توان‌ اذعان‌ داشت‌ که‌ در این‌ متن‌ بار و ساخت‌ قصوی‌ سنگینی‌ می‌کند و این‌ خود را در آمد و شدهای‌ مدام‌ رویایی‌ رئالیستی‌، در چشم‌انداز خواننده‌، نمایان‌ می‌کند.

پس‌ «ببخشید، هواپیماهای‌ ما شهر شما را ویران‌ کردند» رمانی‌ است‌ با بار خاطری‌ و احساسی‌.

«هیوا مسیح‌» نویسنده‌ و شاعر خوش‌ قریحه‌ و توانمندمان‌، در ابتدای‌ رمان‌ رویایی‌ در دل‌ خوابی‌ دلنشین‌ طراحی‌ شده‌ را به‌ واقعیت‌ می‌رساند. نویسنده‌ در دل‌ روایت‌ «من‌ راوی‌» خوابی‌ را می‌گنجاند، فرشته‌یی‌ مدادی‌ را به‌ راوی‌ می‌سپرد و هنگامی‌ که‌ از خواب‌ بیدار می‌شود مداد کوچک‌ را میان‌ انگشتانش‌ می‌بیند و شروع‌ به‌ نوشتن‌ می‌کند.

در صفحه‌ ۷ کتاب‌ چنین‌ آمده‌ است‌: «آن‌ روز، نخستین‌ چیزی‌ که‌ روی‌ کاغذها نوشتم‌، یادگاری‌ بود از بزرگترین‌ کودک‌ جهان‌، فیلمساز بزرگ‌ روسی‌، آندری‌ تارکوفسکی‌، که‌ گفته‌ بود: «یک‌ قطره‌ یک‌ قطره‌ می‌شود یک‌ قطره‌ بزرگ‌ نه‌ (دو قطره‌)»» که‌ همین‌ مبین‌ تلاش‌ نویسنده‌ است‌. باری‌ امروزی‌ کردن‌ رویا. نویسنده‌ به‌ این‌ حقیقت‌ معتقد است‌ که‌ تنها راه‌ رهایی‌ از پلشتی‌های‌ روزگار، رسیدن‌ به‌ خانه‌ پیرترین‌ پدربزرگ‌ دنیا است‌ که‌ در انتهای‌ زمین‌، زیر بزرگترین‌ درخت‌ سیب‌ جهان‌ بالای‌ تپه‌یی‌ که‌ خداوند گاهی‌ در آنجا فرود می‌آید و پشت‌ بال‌ پروانه‌یی‌ می‌نشیند و در خانه‌یی‌ که‌ خودش‌ ساخته‌ زندگی‌ می‌کند اما برای‌ رسیدن‌ به‌ این‌ خانه‌، در گام‌ نخست‌، می‌بایست‌ از هر سیاست‌ و آلودگی‌ مبرا بود و در نهایت‌ مثل‌ یک‌ کودک‌ زندگی‌ کرد.

چنانکه‌ در صفحه‌ ۱۴ رمان‌، در دل‌ صحبت‌های‌ فرشته‌ به‌ «من‌ راوی‌» می‌گوید: «در تمام‌ این‌ سال‌ها، نامه‌های‌ زیادی‌ برای‌ او (پدربزرگ‌ سفید) نوشتم‌، نوشتم‌، نوشتم‌. تا اینکه‌ یکی‌ از فرشته‌های‌ نامه‌رسان‌ که‌ مدت‌ چهل‌ سال‌ نامه‌های‌ مرا برای‌ پدربزرگ‌ می‌برد دلش‌ به‌ حال‌ من‌ سوخت‌ و راز خانه‌ پدربزرگ‌ سفید را به‌ من‌ گفت‌. او گفت‌: فقط‌ زمانی‌ می‌توانی‌ پدربزرگ‌ سفید و خانه‌اش‌ را ببینی‌ که‌ مثل‌ کودکان‌ بشوی‌ و قلبت‌ پاک‌ شود و مثل‌ کودکان‌ به‌ دنیا نگاه‌ کنی‌.»

«من‌ راوی‌» در بخش‌ دیگر گفته‌هایش‌ چند بار اشاره‌ می‌کند که‌ «چهل‌ و چند سال‌» سن‌ دارد و این‌ نشانگر بی‌اهمیت‌ بودن‌ سن‌ و سالش‌ است‌ و فراموش‌ کرده‌ که‌ دقیقا چقدر از عمرش‌ گذشته‌. تنها چیزی‌ که‌ برایش‌ اهمیت‌ دارد این‌ می‌تواند باشد که‌ اکنون‌ و به‌ قول‌ خودش‌ «در آستانه‌ چهل‌ و چندسالگی‌» مثل‌ یک‌ کودک‌، پاک‌ و خالص شده‌ است‌.

البته‌ این‌ رجعت‌ به‌ دنیای‌ کودکی‌ ۷ سال‌ طول‌ می‌کشد و از زمانی‌ که‌ فرشته‌ راز بزرگ‌ را برایش‌ می‌گوید، می‌کوشد تا تمام‌ دانسته‌هایی‌ را که‌ قبل‌ از این‌ فرا گرفته‌ به‌ فراموشی‌ بسپارد.

شیوه‌ نگارش‌ «هیوا مسیح‌»، جهان‌بینی‌، احساسات‌ و عقایدی‌ که‌ در دل‌ رمان‌، به‌ شکلی‌ بارز در چشم‌انداز خواننده‌ جلوه‌ می‌کند بسیار با دنیای‌ داستانی‌ و سیرو سلوک‌ آنتوان‌ دوسنت‌ اگزوپری‌ شباهت‌ دارد.

«هیوا مسیح‌» دنیای‌ «اگزوپری‌» را برای‌ خویش‌ بازآفرینی‌ می‌کند و در عین‌ حال‌ به‌ ادبیات‌ کلاسیک‌ و همچنین‌ آثار شاعران‌ بزرگ‌ معاصران‌ پایبند است‌. نویسنده‌، دنیای‌ عاطفی‌ و احساسی‌ و سرشار از مهر اگزوپری‌ را برای‌ خویش‌ بازسازی‌ می‌کند و در دنیایی‌ شبیه‌ به‌ او زندگی‌ می‌کند، در می‌یابد، احساس‌ می‌کند و نهایتا می‌نویسد.

در صفحه‌ ۱۶ کتاب‌ وقتی‌ می‌گوید: «بسرعت‌ در زدم‌ و منتظر ماندم‌، در آهسته‌ باز شد و پدربزرگ‌ سفید، بیرون‌ آمد. او آرام‌ و مهربان‌ بود، عجیب‌ و دوست‌داشتنی‌. من‌ از دیدن‌ او ناگهان‌ به‌ گریه‌ افتادم‌، زبانم‌ بند آمد و در چهل‌ و چند سالگی‌، مثل‌ یک‌ کودک‌ دل‌نازک‌، از هوش‌ رفتم‌. وقتی‌ به‌ هوش‌ آمدم‌، در اتاق‌ پدربزرگ‌ سفید، روی‌ تختی‌ از ملافه‌های‌ سفید که‌ بوی‌ شکوفه‌های‌ سیب‌ می‌داد، دراز کشیدم‌».

خواه‌ و ناخواه‌ ذهن‌ مخاطب‌ پرواز می‌کند به‌ اشعار سهراب‌ سپهری‌ و به‌ حال‌ و هوای‌ منظومه‌ «مسافر» می‌رود که‌ می‌گوید: «… / صدای‌ پرپری‌ آمد/ و در که‌ باز شد/ من‌ از هجوم‌ حقیقت‌ به‌ خاک‌ افتادم‌. / و بار دیگر، در زیر آسمان‌ مزامیر/ در آن‌ سفر که‌ لب‌ رودخانه‌ بابل/ به‌ هوش‌ آمدم‌/ نوای‌ بربط‌ خاموش‌ بود/ و خوب‌ گوش‌ که‌ دادم‌، صدای‌ گریه‌ می‌آمد/ و چند بربط‌ بی‌تاب/ به‌ شاخه‌های‌ تر بید تاب‌ می‌خوردند/». یا هنگامی‌ که‌ خواننده‌، در بطن‌ رمان‌ با نامه‌ کودکی‌ که‌ خود را (موکن‌ کوچیکه) می‌نامد و در خلیج‌ تناسریم‌ زندگی‌ می‌کند، روبرو می‌شود، مرغ‌ خیالش‌ پر می‌کشد به‌ این‌ بند از شعرهای‌ سهراب‌ که‌ می‌گوید: «… /هنوز در سفرم/ خیال‌ می‌کنم‌/ در آب‌های‌ جهان‌ قایقی‌ است‌/ و من‌ مسافر قایق‌ هزارها سال‌ است/ سرود زنده‌ دریانوردهای‌ کهن‌ را/ به‌ گوش‌ روزنه‌های‌ فصول‌ می‌خوانم/ و پیش‌ می‌رانم‌/…»

در حقیقت‌ «من‌ راوی‌» تنها کودکی‌ است‌ که‌ سن‌ و سالی‌ از او گذشته‌ است‌.

در پایان‌ رمان‌ نویسنده‌ مرزها را در هم‌ می‌شکند و برای‌ «من‌ راوی‌» نشان‌ و نشانه‌یی‌ نمی‌گذارد که‌ اهل‌ کدام‌ سرزمین‌ است‌ و از کجا برای‌ پدربزرگ‌ سفید نامه‌ می‌نویسد. سرانجام‌ راوی‌ به‌ خانه‌ پدربزرگ‌ سفید راه‌ می‌یابد. خانه‌یی‌ که‌ آدم‌بزرگ‌ها نمی‌توانند ببینند و تنها راه‌ جستن‌ آن‌ را کودکان‌ را می‌توانند بدانند. چنانکه‌ در صفحه‌ ۱۴ کتاب‌ آمده‌ است‌: «خانه‌ او (پدربزرگ‌ سفید) در برابر آدم‌ها رنگ‌ می‌بازد و کسی‌ آن‌ را نمی‌بیند».

پدربزرگی‌ که‌ همه‌ او را به‌ اسم‌ پدربزرگ‌ می‌شناسند و هیچ‌کس‌ چهره‌ او را ندیده‌ است‌ و به‌ همین‌ خاطر فکر می‌کنند که‌ اهل‌ سرزمین‌ خودشان‌ است‌ یا حتما شبیه‌ به‌ آنهاست‌.

«هیوا مسیح‌» به‌ شکلی‌ ساده‌ وقایع‌ را توصیف‌ می‌کند. هنگامی‌ که‌ راه‌ جستن‌ و رسیدن‌ «من‌ راوی‌» به‌ خانه‌ پدربزرگ‌ سفید را به‌ تصویر می‌کشد، خواننده‌ متوجه‌ شباهت‌ حال‌ و هوای‌ این‌ تصویر با آن‌ قسمت‌ از «شازده‌ کوچولو» می‌شود که‌ راوی‌ و شازده‌ کوچولو در صحرا پی‌ آب‌ می‌گردند. شازده‌ کوچولو وقتی‌ چاهی‌ را در قلب‌ کویر می‌یابد با سطل‌ از آن‌ آب‌ می‌کشد، چشم‌هایش‌ را می‌بندد و با دو دست‌ به‌ صورتش‌ آب‌ می‌زند.

در رمان‌ «ببخشید، هواپیماهای‌ ما شهر شما را ویران‌ کردند» نامه‌ها و شعرهای‌ بچه‌ها با همان‌ شیوه‌ نگارش‌ و دید کودکانه‌ نوشته‌ شده‌اند. «جسی‌» ۱۰ ساله‌ از نیویورک‌ در نامه‌ خود به‌ پدربزرگ‌ سفید که‌ در صفحه‌ ۵۱ رمان‌ آمده‌ است‌، به‌ دور از هر شیله‌ پیله‌یی‌ می‌نویسد: «پدربزرگ‌! من‌ وقتی‌ می‌بینم‌ بچه‌های‌ هیروشیما را یک‌ هواپیمای‌ امریکایی‌ بمب‌انداخته‌ و همه‌ را کشتانده‌، خجالت‌ می‌کشم‌. من‌ وقتی‌ می‌شنوم‌ هواپیماهای‌ ما رفته‌اند روی‌ سر آدم‌های‌ دیگر تیر می‌اندازند، خجالت‌ می‌کشم‌. پدربزرگ‌! خدا کند شما مرا دوست‌ بدارید. ببخشید پدربزرگ‌! من‌ یک‌ بار برای‌ بچه‌های‌ هیروشیما نامه‌ نوشتم‌ که‌ مرا ببخشند، برایشان‌ نوشتم‌: «ببخشید که‌ هواپیماهای‌ ما شهر شما را خراب‌ کردند».

رمان‌ با نهایت‌ ایجاز و تیزنگری‌ حاصل‌ هوش‌ کودکانه‌ نوشته‌ شده‌ است‌. صد البته‌ برای‌ بررسی‌ رمانی‌ «جاوید» به ‌ثانیه‌ها و دقیقه‌هایی‌ بیش‌ از این‌ نیاز است‌. تنها می‌توان‌ برای‌ هیوا مسیح‌ «این‌ نویسنده‌ و شاعر مستعد و خوش‌ قریحه‌مان‌» آرزوی‌ طول‌ عمر ادبی‌، همراه‌ با موفقیت‌ کنیم‌ و یک‌ «راز بزرگ‌» را هیچ‌گاه‌ و هیچ‌ کجا فراموش‌ نکنیم‌ که‌ اثر یک‌ نویسنده‌ زمانی‌ ستودنی‌ و ارزشمند خواهد بود که‌ کودک‌ بماند و باشد.

فرشاد شیرزادی

روزنامه اعتماد

خرید اینترنتی کتاب ” ببخشید هواپیماهای ما شهر شما را ویران کردند “

اولین نفری باشید که نظر می دهد.

دیدگاهی بنویسید

آدرس ایمیل شما محفوظ می ماند


*